ماجرای حقیقی و غم انگیز دختر 22 ساله و لیسانسه ای که در خانه های مردم کار می کند
در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد !
دستکش هایش را از دستانش در می آورد. پوست دستش که بر اثر گرمای داخل دستکش پیر و چروک شده است را زیر آب سرد می برد تا شاید کمی از سوزش و خارش آنها بکاهد. تاولهای ریزی که لابلای انگشتانش زده شده دستانش را متورم و دردناک کرده است. به دستانش که نگاه می کنی تصور می کنی با زنی 40 ساله مواجه هستی اما وقتی چشمانت را بر روی صورتش خیره می کنی تازه متوجه می شوی با دختری کم سن و سال با صورتی ریز نقش که سنش را کمتر از حد واقعیش نمایش می دهد طرف هستی.
دختری 22 ساله که به تازگی لیسانسش را در رشته روانشناسی گرفته است و اگر مشکلی در زندگیش وجود نداشت قصد داشت با امتیاز شاگرد اولیش ادامه تحصیل دهد و فوق لیسانسش را هم بگیرد.اما حیف که سرنوشت برایش چیز دیگری رقم زده بود و تک دختر خانواده برای حفظ آبروی خود و همسرش مجبور به کلفتی در خانه های مردم شده بود.
با اینکه سن و سال زیادی نداشت اما تجربه های همین چند سال زندگی مشترک باعث شده بود آنقدر در زندگی پخته شود که متوجه باشد آبروی همسرش آبروی خود و زندگیش است و برای حفظ آن باید تا پای جانش تلاش کند. اینها را می توان از درد و دلی که شاید ماهها بر روی سینه اش سنگینی می کرد و نمی توانست آن را با آشنا و یا دوستی مطرح کند و مجبور شده برای غریبه ای که در خانه اش کلفتی میکند بیان کند فهمید.
از 16 سالگی همسر فعلی اش خواستگار پر و پا قرصش بود ولی پدر و مادرش حتی اجازه خواستگاری به او را هم نمی دادند. وقتی هم که درسش تمام شد و وارد دانشگاه شد خانواده اش به این وصلت رضایت نمی دادند. حرفشان این بود که پسره نه تحصیلات دانشگاهی دارد و نه سربازی رفته است. علاوه بر اینها از خودش خانه مستقلی ندارد و باید در آپارتمان پدرش زندگی کند. اما بالاخره با رضایت دختر و اصرار پسر خانواده اش تن به این وصلت داد اما با پسر شرط کردند که دخترشان در زندگی از گل نازکتر نشنود و همه امکانات رفاهی برایش مهیا باشد.
تا اینجای داستان چشمان دخترک برق خاصی داشت که ناشی از یادآوری خاطرات خوب زندگیش بود اما به ناگه برق چشمانش با آه سوزناکی که از سینه اش بیرون داد کدر شد ...
دخترک ادامه داد: آنقدر زندگیمان خوب بود و با آمدن نگار دخترم بهتر شد که پدر و مادرم کم کم باور کردند که در تصمیمشان در ازدواج من و امیر اشتباه نکردند. البته من همیشه از دست نیش و کنایه های خانواده همسرم دل چرکین بودم اما همه آنها را به حساب کهولت سن و بی حوصلگی می گذاشتم و به خانواده ام هیچ چیز نمی گفتم تا اینکه یک روز با یک زنگ تلفن ورق زندگیم برگشت و از این رو به آن رو شد.
امیر با پسری 20 ساله تصادف کرده بود و پسر در دم جان باخته بود. با اینکه قتل غیر عمد تشخیص داده شد اما به خاطر عدم رضایت خانواده پسر و نداشتن پول دیه امیر راهی زندان شد و من و نگار 7 ماهه ماندیم به امان خدا. قرار گذاشتیم به خانواده هایمان بگوییم که امیر به ماموریت کاری رفته است و شاید بازگشتش به طول بیانجامد اما این تازه اول بدبختی من بود. امیر که در زندان بود و دستش از همه جا کوتاه و من هم بیکار با یک بچه نوزاد. یک ماه را با پس انداز اندکم سپری کردم اما برای ماه بعد معطل مانده بودم.
تصمیم گرفتم سراغ کار بروم. به هر جا فکر کنید سر زدم. از مهد کودکها تا مدارس و مراکز مشاوره. اما همه می گفتند این چند ساله آنقدر فارغ التحصیل روانشناسی داشته اند که هیچ کاری برای من نمانده است. ماه دوم هم به نیمه رسید اما من هنوز بیکار بودم و نگار هم به یک سری وسایل و لباس احتیاج داشت. چند بار وسوسه شدم که به خانواده ام جریان را بگویم اما مطمئن بودم همین اطمینان اندکی را هم که به امیر پیدا کرده اند از دست خواهند داد و دیگر اجازه زندگی من و امیر را با هم نمی دهند.
بالاخره دل به دریا زدم و در محله های دورتر از خانه خودمان اعلامیه کار در منزل بر روی دیوارها چسباندم. اوایل خیلی کم با من تماس می گرفتند اما کم کم که به کارم آشنا شدند مشتری پیدا کردم. اوایل نگار را هم با خودم با خانه های مردم می بردم اما متوجه شدم که مردم دلشان می خواهد من شش دنگ حواسم پیش کار باشد و به نگار توجه نکنم برای همین هر روزی که به سر کار می رفتم نگار را به بهانه پروژه دانشگاهی پیش مادرم می گذاشتم.
فشار کار و متلکهای صاحب کاران از یک طرف و شک مادر شوهرم از نبود من در خانه از طرف دیگر باعث شد چند بار تصمیم بگیرم که این کار را رها کنم اما برای اینکه کمی خیال امیر را در زندان راحت کنم به او گفته بودم نزد یکی از اساتید دانشگاه کار می کنم. برای همین مجبور به ادامه این کار با مشقت هایش شدم.
وقتی از سختیهای کارش پرسیدم اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: خیلی ها به یک دختر جوان فقط به چشم یک کارگر خانه نگاه نمی کنند و انتظارات بی جای دیگری هم از آدم دارند. از همه بیشتر این نگاه های سنگین و این انتظارات مرا زجر می دهد. من اگر می خواستم چنین کارهایی بکنم که این همه سختی کار کردن را به دوش نمی کشیدم اما خانواده امیر همین فکر را در مورد من می کنند و برایم خط و نشان کشیده اند که اگر باز هم از خانه بیرون بروم آنها مرا از خانه خودم بیرون می اندازند و دیگر مرا به عنوان عروسشان قبول ندارند. اما شما به من بگویید چه کار کنم تا هم بتوانم در خانه باشم و هم بتوانم خرجی زندگیم را در بیاورم؟
دستانش را در دستم می گیرم تا شاید کمی او را تسلی خاطر دهم اما این کار من باعث شد که اشکانش سرازیر شود و با ناامیدی بگوید: من نمی دانم امیر تا کی باید در زندان بماند و چگونه باید پول دیه او را فراهم کنم. خانواده پسر هم به هیچ صراطی مستقیم نیستند. شبها آنقدر خسته ام که حتی توان شیر دادن به نگار را هم ندارم و بی حوصله می شوم و با کوچکترین گریه نگار او را دعوا می کنم.
همانطور که اشکهایش از چشمایش سرازیر است از من عذر خواهی می کند و دوباره دستکش هایش را بر دست می کند و مشغول به کار می شود. در چشمانش نگرانی موج می زند. نگران گریه های بی تابی نگــار است. نگران حرف و حدیث هایی است که پشت سرش در آورده اند. نگران نگاه های سنگین نامردان روزگار است. نگران آزادی امیــر است و از همه بیشتر نگران این است که آیا برای فردا کار گیرش می آید یا باید سر گرسنه روی بالش بگذارد ...